در انتهای خیابان ظهور روبروی گنبد آبی و گلدسته های سر به فلک کشیده ایستادم.اینجا مرا به یاد غربت بقیع می اندازد.به یاد قبر گمگشته ی مادرت زهرا.
چقدر اینجا شبیه مسجدالنبی است. قدم به قدم به سوی مسجدت روانه ام .جمکران به خواست خودت امامم ساخته شد. می دانم کاری بی حکمت نمی کنی . می دانم اینجا بوده ای و خواهی آمد . پا به صحن مسجد می گذارم . به اطراف می نگرم. ولی نمی دانم دنبال کی. آرامش ندارم. دلشوره گم کردن عزیزی تمام وجودم را گرفته. همه جا بویش به مشامم می رسد ولی نشانه اش ز یادم رفته . به خودم می آیم. ز خودخواهیم شرمگینم.
به یاد عهدهای فراموش شده ام می افتم. تو با من عهد کرده بودی رنگ دنیا را نگیرم. آرامش را جز ز خدایم نپذیرم. امید را فقط از حجره ی شما 14 گل و خدایم باید می خریدم. ولی من چه کردم. می بینی در این سراب دنیا اسیرم. خدا را غریب گذاشته برای دلخوشی خلقش می میرم.
گفته بودی خدایی باش خودم پیدا می شوم.عاشقم باش در برابرت هویدا می شوم. گفته بودی و پرده ی غفلت گوش هایم را کر کرده بود .حبّ دنیا خاک بی ارزشش را چون کیمیا و زر کرده بود.
حالا آمده ام و دنبالت میگردم با چشمهایی کور و گوش هایی کر.
با خودم می گویم هرکه دیگر جای من بود پا به خانه ات می گذاشت ولی من آمده ام. شرمم را ببینی به حالم رحم کنی. من آمده ام روبه روی محراب خالیت بنشینم و حسرت تمام ندبه های نخوانده یا بی بصیرت و حس فراق خوانده را بخورم.
من آمده ام تا یادم بیاید که گم شده ام ناله های مرا دوست دارد. من آمده ام تا یادم بیاید گر نسیان همه وجود مرا گرفته او با تمام وجودش ما شیعیان را در یاد دارد
من آمده ام تا یادم بیاید که او گمشده نیست این ما هستیم که گم کرده ایم اورا.ظلم را می بینم چو جاهلان بر منجی بسته ایم چشم را.
آمده ام تا یادم بیاید او دریای نور است ما لب تشنگان ساکن سراب تاریکی.
عطشمان دردمان همه را چاره اوست نمی دانم چه شد که ز عطش به دنبال سرابیم و از دریای نورمان غافل
آمده ام تا یادم بیاید گر خورشیدی بر من می تابد گر هنوز می توان نام مرا شیعه خواند به خاطر خودم نیست که تو در پس ابرهای غفلت من نورت را وجودت را نثارم می کنی
آمده ام تا یادم بیاید که چقدر دوستم داری چقدر باتو بی انصافم
دستان پر مهرت را در این خانه بکش برسرم که گر ز درش برون روم یادم نرود آن چه که اینجا یادم آمد. که من بس غافلم. بس تاریک شده این دلم.
زهرا مهدی زاده