سیاهی گر سپید نشد بیا خاکستری کمرنگ کنیم
راست میگن همه چیز باید قسمتت باش .من کجاواینجا کجا …فکر نکنی از روی غرض عقلم به اینجاها قد نمیداد.اولین بار همسرم بهم خبر داد حوزه خواهران پذیرش داره .فکر کردم مثل همیشه می خواهد سر به سرم بذاره ازچشمام فهمید حرفهاشو جدی نگرفتم لحنش عوض کرد وگفت:حتما برو قول میدهم خوشت بیاد . چند روزی فکرم مشغول بود.در ذهنم یک محیط زمخت بود با مدرسان ومحصلانی که از روی چشمانشان باید هویت انها را تشخیص داد . از طرفی دیگر چند وقتی بود حس میکردم که خیلی خود را با این زندگی فانی و بچه ها سرگرم کردم .از اصل موضوع فاصله ها گرفتم . شاید این راه همان شاه راه من باشه
دل به دریازدم برای پرسیدن از شرایط ثبت نام به حوزه رفتم .با دیدن چهره مهربان ودلنشین استاد اخلاقی که مسئول بخش اموزشی بود دیدم عوض شد تا حالا او ندیده بودم ولی غریبه هم نبود مثل یک دوست نا اشنا عزمم را جزم کردم وتا اخر راه امدم
ولی روزه ام روزه شک دار بود اخرین روزهای گرم تابستان اولین روز کلاس من …مغنه ام چانه دار نبود جوراب مشکی کلفت نداشتم دوست نداشتم چادرم راتوی صورتم بکشم .توی خیالم امروز وقتی وارد حوزه میشوم با همان نگاهی که من به دانشجویان بد حجاب دارم بهم زل میزنن . وقتی با کوهی از استرس وارد شدم همه را همرنگ خودم یافتم چه محیط دلنشینی یک استخر ابی با درختان و گلهای دورتا دورش ونیمکت هایی که تو روبه یاد پاتوق های مدرسه می انداخت .
کلاس شروع شد وروزها از پس روز دگر امد چقدر زود سپری میشد. روزهای مدرسه که خیلی وقت بود دلم هوایش را کرده بود باز زنده شد.
اینجا حوزه خواهران است کلاس اولی ها .سیزده نفر هستیم سه نفرمان وقتی دنبا اومدن دیگر نمیایند .هیچ کس دیگری را نمیشناخت حتی همشهری هم نیستیم .ولی همه یکرنگ همه یکدل .یکی که غایب است دلمان برایش تنگ میشود میشود جای خالیش را احساس کرد.هیچ کس رقیب دیگری نیست حسادت معنا ندارد با هم می گوییم ومی خندیم درس می گیریم ز استادان اخلاق .
من که کارم پیچاندن درس و مدرسه بود غیبت را پاس میداشتم ودنبال بهانه ای واهی برای ماندن در خانه ولی الان روزی که تنبلی ام گل کندحس میکنم ضرر خواهم کرد پس زودتر از دیروز راهی میشوم .اینجا اینگونه است ادم را جذب میکند .سعی میکند رنگ خدا بگیری کاش سیاهی در ما رنگ ثابت نشده باشد .اینجا استادان به تو می اموزند درس بندگی را .چه دلنشین می گویند درس به تو دیکته نمی شود که به زور حفظش کنی .درس در ضمیر تو در جای خالی خودش می نشیند .
چه جاهای خالیی که از ان غافل بودم . خلیفه ی خدایم بودم .بنده ی دنیایم شده بودم .زخلیفگی الله تا بنده ی دنیای پوچ محکوم به فنا فاصله ها فاصله ها…
ای دل من بامن بیا فاصله ها را کم کنیم خدا را پررنگ کنیم شیطان را پر غم کنیم سیاهی گر سپید نشد بیا خاکستری کم رنگ کنیم