چه حس غریبی است
هوایی بارانی خزانی غم انگیز در غربتی دل انگیز غربت جمکران را می گویم
آری…در این دیار غریبم. هیچ آشنایی نیست. ولی این غربت چقدر به دل می نشیند. همه چیز بوی مسافرم را می دهد. مسافری که گمش کردم. نمی دانم کجا…نمی دانم کی…نمی دانم چرا دنبالش نگشتم. گفتند جمعه می آید. نمی دانم چرا جمعه ها آمد و من منتظرش نبودم.
داد از این دل غافل. یادم آمد روزی این عشق به مسافرم را سودا کردم
دنیای سوداگر آمده بود
جار میزد،جار می زد در کوچه باغ غفلت من
جار می زد جرعه ای زنور بدهید کوهی ز ظلمتم ببرید
جار می زد مثقالی کیمیای دل بدهید هزاران مشت ز خاکم ببرید دیدم کوهش به ظاهر چه زیباست خاکش برق می زد
می دانستم می دانستم ضرر خواهم کرد ولی چشمم را پر کرد این سراب چه جلوه ای داشت عشق تو را دادم و حالا هیچ ندارم با دستان خالی آمده ام دنیای فانی سرم را کلاه گذاشت چوبش را خوردم و آمده ام حسرت آن روزها دلم را سوزاند بامشتی ز خاکسترش آمده ام در جاده ای بارانی در این سحرگاه عرفانی قدم به قدم با شرم آمده ام گنبد و گلدسته جمکران رو به رویم. به امید دیدارت آمده ام. بامن که قهر نیستی. مرا که می بخشی. می دانم اینجا بوده ای اشکانم بر گونه های شرمگین من روان گشته. آقایم مولایم سرورم رحمی به حالم کن نگاهم به اطراف می چرخد حس میکنم تو اینجایی و من حقیرتر و روسیاه تر از آنکه تورا ببینم وارد مسجد می شوم هرجا قدم می گذارم می گویم کاش جای پای مهدی من آن حجت خدایم باشد به محراب می نگرم به گنجشک ها آن عاشق پیشگان کوچک می نگرم که دل از محراب نمیکنند.
چشمانم را به هم میگذارم تو ای خورشید آل یاسینم تورا می بینم که در محراب به نماز ایستاده ای خود را می بینم که درتپش هزاران عاشق به تو اقتدا می کنند
چه حس خوبیست نمی خواهم چشمانم را بازکنم نمی خواهم محراب خالی با گنجشک های سرگردان را ببینم جای خالیت عذابم می دهد باز چشمم را به روی همه درهای بسته می بندم این بار خودم را در آن جاده ی بهشتی کنار گنبد و گلدسته های سر به فلک کشیده مسجد جمکران تصور می کنم
اسب سپیدت از دور نمایان است. می آیی…
همه جا پر از نور است چشمانم را در نور عالم تابت به زور باز نگه داشته ام شال سبزت آزادانه در باد می رقصد و آمدنت را نوید می دهد به سوی ما می آیی.
خیلی نز دیکی… خیلی نز دیکی…
ولی ما… چرا اینقدر دوریم. به سوی ما می آیی ولی به یکدیگر نمی رسیم. وصالی نیست…آری وصالی نیست چشمانم را باز میکنم به روی همه واقعیت های تلخ دنیایم.
باز به محراب خالی خیره می شوم. آری… خالی است زوجودت چون ما خواستیم اینگونه باشد
جمکران دیدم و یادت زنده شد حسرت جمعه های بی ندبه و حسم زنده شد
آمدم و یادم آمد که تو به یادم هستی حسرت یادهای فراموش شده ام زنده شد
چقدر تو نزدیکی چقدر من دورم حسرت فاصله هایی که ز کور دلی گرفتم زنده شد
حجتم گر ز مسجد دور شوم ز تو دور نشوم زنده ماند یاد هایی که اینجا زنده شد
فاطمه برخورداری
سلام علیکم
بسیارزیبا!
دلم گرفته بود..ودنبال چنین متن هایی بودم.باتشکر