
✅ به نام خداوند نون و قلم
✅ پله هفتم!!!
یک دو سه چهار پنج؛ تردید اما مانع قدم هایم می شود. می ایستم؛ حرف های مادرم در گوشم زنگ می زند! “چهار سال درس خوندی به کجا رسیدی می خوای بری حوزه که چی…”
من اما موافق صحبتش نبودم. جامعه اکنون، به کسانی نیاز دارد که در کنار علم، روح اسلام با گوشت و پوستشان عجین شده باشد؛ چرا که این دو در کنار یکدیگر مدینه فاضله را می سازد. همان جامعه ای که در نظریه های جهان غرب به دنبال آن هستیم.
در سال های قبل از کنکور کارشناسی، اغلب به دنبال آن بودم که رتبه تک رقمی آورده تا در دانشگاه فرهنگیان قبول شوم؛ غافل از آن که با اخذ مدرک سطح 2 و 3 حوزه علمیه می توانستم به شغل شریف معلمی نائل شوم.
گامم را به سمت پله ی ششم بر می دارم.
گام به گام پله های بعدی را بالا می روم. پله ی دهم انتهای مقصد است اما باز هم می ایستم؛ با خود فکر می کنم” نکند طلبگی برایم محدودیت ایجاد کند! مگر نه اینکه همین چند روز پیش در مجلسی، خانمی پشت سر طلبه ها حرف می زد و بدگویی می کرد که طلبه ها فِلانند و بَهمانند.”
هشت، هفت، شش، پنج، چهار؛ پایین می آیم. می خواهم برگردم. “مردم در هر صورت پشت سر یکدیگر حرف می زنند. پس چه طلبه باشم چه نباشم این مسئله شامل حالم خواهد شد. کافی است مطابق میلشان رفتار نکنی! آن وقت است که زمین و زمان را بهم می دوزند.
پله هارا بالا رفتم؛ چهار، پنج، شش. خدا لعنت کند شیطان را…."برگرد… اینجا به درد تو نمی خورد! از فردا باید مثل خانم های عهد بوق چنان حجابی بگیری که… آرایش کردن و لاک زدن که جای خودش را دارد. روسری های رنگارنگ خداحافظتان باشد!!! … باید به خیاط بگویی برایت مقنعه ی مدل حوزوی بدوزد؛ از اینها که فقط دوچشم و یک دماغ پیداست!…”
شش، پنج، چهار؛ دلم اما هوایی شده است… تصویر قاب گرفته شده ی حیاط مدرسه در ذهنم نقش می بندد؛ همانی که توی کوچه از کنارش عبور کرده بودم. مقبره ی شهیدی گمنام در آن به چشم می خورد! من اما تا اینجا آمده باشم و سعادت زیارت این لاله پرپر شده را نداشته باشم!!؟ پله هارا دوتا یکی بالا می روم تا تردید های لحظه ای مرا در چنگالشان گرفتار نکنند….
در باز می شود. انگار کسی منتظر ورودم بوده است. هنوز دستم به دستگیره در نرفته دربه رویم گشوده می شود. خانمی چشم و ابرو مشکی با پوششی مناسب، لبخند زنان سلام و احوال پرسی می کند. چهره بشاش او به گونه است که انگار سال ها او را می شناسم.
با من گرم می گیرد. می گوید: “تا حالا شما رو اینجا ندیده بودم! از ورودی های جدید هستید؟
نمی دانم در جوابش چه بگویم… کمی مِن مِن می کنم. او اما اصراری برای گرفتن جواب ندارد. می فهمد که نباید کنجکاوی کند؛ بنابراین بدون اینکه پاسخ خود را دریافت کند؛ با عجله خداحافظی می کند و می رود. از رفتارش خوشم می آید. با وقار ، محجبه، خوش رو و با نشاط بود. برای خودم متأسف شدم؛ تصورم از طلبه های حوزوی چه بود و چه شد!!!
اکنون در کنار مدفن عزیزی نشسته ام که در سن 21 سالگی زندگی خود را وقف استوار نگه داشتن انقلاب و کشور کرده بود و درصف مقدم دفاع از مرز ها جان خود را فدا.
آن ها از خود گذشتند و ما از خودخواهیمان نه!
چطور می توانم نسبت به اسلام و سرزمینم بی توجه باشم. در حالی که می بینم جامعه به دلیل عدم آگاهی از این دین مبین به قهقرای جاهلیت مدرن سقوط می کند.
از یک جایی شنیده بودم که طلبه ها سرباز امام زمان هستند. بی دلیل نیست که آقایمان (عج) هنوز در غربت غیبت به سر می برد. منتظر واقعی اوست؛ حجت بن الحسن (عج) در انتظار ماست. کجایید!!؟ بیایید!!… وقتش شده است!!! می خواهیم جهانی را نجات دهیم. دستان یابن الزهرا را بگیریم و همراه واقعی اش باشیم تا ظهور اتفاق افتد….
این بار قدم هایم راسخ است! می خواهم به یاری آقایم بشتابم!..
ارسالی از طلبه
✍️ عاطفه شاکر اردکانی طلبه مدرسه علمیه فاطمه الزهرا(س) اردکان